زمان جاری : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 - 9:35 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






تعداد بازدید 580
نویسنده پیام
sara آفلاین



ارسال‌ها : 13
عضویت: 1 /2 /1391
تشکرها : 5
تشکر شده : 3
نامه ی تکان دهنده ی یک نوجوان 17ساله
به نام خداوند بخشنده و مهربان

خدمت خواهران عزيز و گرامي‌ام در مجله مفيد و پربار زن روز

سلام من را از اين فاصله دور پذيرا باشيد. آرزو مي‌کنم که در تمام مراحل زندگيتان موفق و مؤيد و سلامت باشيد. قبل از هر چيز لازم است از زحمات شما به‌خاطر فراهم آوردن اين مجله مفيد و سودمند تشکر کنم و باور کنيد بدون تعارف و تمجيدهاي دروغين، مجله زن روز بهترين مجله خانوادگي در سطح کشور و بهترين نشريه از بين نشريه‌هاي مؤسسه کيهان است. اما دليل اين که امروز در اين هواي باراني، اين برادر کوچکتان تصميم گرفت با شما درد دل کند مشکل بزرگي است که بر سر راهش قرار گرفته است. جريان را برايتان بازگو مي‌کنم. من پسري 17 ساله هستم و در خانواده‌اي مرفه و ثروتمند زندگي مي‌کنم اما چه ثروتي، که مي‌خواهم سر به تنش نباشد. پدر و مادر من هر دو پزشک هستند و از صبح زود تا پاسي از شب را در خارج از منزل سپري مي‌کنند تازه وقتي هم به خانه مي‌آيند از بس خسته و کوفته هستند، زود مي‌روند و مي‌خوابند. اصلا در طول روز يک‌بار از خود سؤال نمي‌کنند که پسرمان (يعني من) کجاست؟ حالا چه‌کار مي‌کند؟ با چه کسي رفت و آمد مي‌کند؟ اما خوش‌بختانه به حول و قوه الهي من پسري نيستم که از اين موقعيت‌ها سوءاستفاده کنم و خودم را به منجلاب فساد بکشانم. البته اين مشکل اصلي من نيست چون من ديگر به اين بي‌توجهي‌ها عادت کرده‌ام و از اين که اصلا به من کاري ندارند که کجا مي‌روم و چه مي‌پوشم و با کي مي‌گردم، تعجب نمي‌کنم بلکه مشکل اصلي من از حدود يکسال پيش شروع شد. پدر و مادرم به دليل اين که من تنها بچه خانواده هستم و ضمنا وضع مادي‌شان هم خوب است، دختر خاله‌ام را که در خانواده‌اي متوسط زندگي مي‌کند به فرزندي که چه عرض کنم به سرپرستي قبول کردند. (البته لازم به تذکر است که دختر خاله‌ام هم سن خود من است.) بله از آن تاريخ به بعد مشکل من شروع شد و خانه آرام و ساکت ما که در طول روز کسي جز من در آن زندگي نمي‌کرد تبديل به زندگي پسري شد که سعي در دور کردن هواي نفس دارد با دختري که به مراتب از شيطان پست‌تر و گناهکارتر و حرفه‌اي‌تر است. تنها کارهاي دختر خاله‌ام را در يک جمله خلاصه مي‌کنم: «درخواست از من براي انجام بزرگ‌ترين گناه کبيره.» مي‌دانم که منظور من را حتما فهميده‌ايد و لازم به توضيحات اضافي نيست. همان‌طور که گفتم پدر و مادرم حدود 17 ساعت از روز را بيرون از منزل به‌سر مي‌برند يعني از ساعت 6 صبح تا 11 شب. من هم از ساعت 7 صبح تا يک بعدازظهر مشغول تحصيل هستم. يعني حدود 10 ساعت از روز را با دختر خاله‌ام در خانه تنها هستم و همان‌طور که گفتم دختر خاله‌ام يک لحظه من را تنها نمي‌گذارد، دائما در سرم فکر گناه را مي‌اندازد. بارها در طول روز از من درخواست گناه مي‌کند. البته من پسري نيستم که تسليم خواهش و حرف‌هاي او شوم، هميشه سعي مي‌کنم خودم را از او دور کنم ولي او مانند شيطان است که سر راه هر انسان ظاهر شود او را درون قعر جهنم پرتاب مي‌کند و براي همين است که من از او احتراز مي‌کنم ولي او دست از سرم برنمي‌دارد. تو را به خدا کمکم کنيد چطور جواب حرف‌هاي چرب و نرم او را بدهم؟ من بعضي وقت​ها فکر مي‌کنم که او شيطان است که از آسمان به زمين آمده تا تمام عبادات چندين ساله من را دود و نابود کند و سپس به آسمان برگردد. خواهران عزيز کمکم کنيد من چطور مي‌توانم او را سر راه بياورم؟ هرچه به او مي‌گويم دست از سرم بردار گوشش بدهکار نيست. هرچه به او مي‌گويم شخصيت زن اين نيست که تو داري انجام مي‌دهي اصلا گوش نمي‌کند. مي‌ترسم آخر عاقبت کاري دست من بدهد. دوست ندارم که تسليم او شوم. باور کنيد حتي بعضي وقت‌ها من را تهديد هم مي‌کند. البته فکر مي‌کنم همه اين بدبختي‌ها به خاطر اين است که من يک مقدار زيبا هستم. فکر مي‌کنم اگر اين موهاي طلايي و پوست روشن را نداشتم حتما اين مشکل سرم نمي‌آمد. روزي هزار بار از خداوند درخواست مي‌کنم که اين زيبايي را از من بگيرد. دوست داشتم در خانواده‌اي فقير زندگي مي‌کردم و زشت‌ترين پسر روي زمين بودم ولي اين دخترخاله شيطان‌صفت در راهم ظاهر نمي‌شد که نمي‌گذارد تا قبل از ازدواج پاک بمانم. البته من که تا حالا تسليم خواهش‌هاي او نشده‌ام ولي مي‌ترسم بالاخره من را وادار به تسليم کند. خواهران خوبم کمکم کنيد نگذاريد اين برادرتان پاکي خود را از دست بدهد. بگوييد به او چه بگويم و چطور او را ارشاد کنم تا دست از هواي نفس خود بردارد و من را هم اين‌همه آزار ندهد؟ چطور او را مانند يک دختر مسلمان کنم و چطور مي‌توانم طرز فکر و رفتار و عقيده‌اش را تغيير دهم؟ ضمنا فکر نمي‌کنم که درميان گذاشتن اين مسئله با پدر و مادرم فايده‌اي داشته باشد چون آن‌ها نه وقت و نه حوصله فکر کردن به اين مسائل را دارند، تازه اگر هم داشته باشند هيچ عکس‌العملي نشان نمي‌دهند. چون رفتار آن‌ها هم در بيرون از خانه دست کمي از رفتار دختر خاله‌ام در خانه ندارد. اميدوارم که هرچه زودتر مرا کمک کنيد. خواهران گرامي جواب نامه‌ام را به اين آدرس به صورت کتبي بدهيد که قبلا تشکر و سپاسگزاري مي‌کنم.

با تشکر برادرتان امير....

3/9/65 - ساعت 5/3 بعدازظهر


-------------------------------------------------------------------------------

حدود يک‌ماه از اين ماجرا گذشت تا اين که دومين نامه امير در تاريخ يکم دي ماه 1365، در حالي که در آستانه اعزام به جبهه قرار داشت و تنها 4 روز قبل از شهادتش در عمليات کربلاي 4 بود، به مجله زن روز رسيد.

بسم رب الشهدا و الصديقين

خدمت خواهران عزيز و گرامي‌ام در مجله زن روز

سلامي به گرماي آفتاب خوزستان و به لطافت نسيم بهاري از اين راه دور براي شما مي‌فرستم. مدت‌هاست که منتظر نامه شما هستم ولي تا حالا که عازم دانشگاه اصلي هستم جوابي از شما دريافت نکرده‌ام. البته مطمئن هستم که شما نامه ام را جواب خواهيد داد ولي اميدوارم وقتي شما جواب بدهيد من در اين دنياي فاني نباشم. حدود يک هفته بعد از اين که براي شما نامه‌اي نوشتم و گفتم خواهر خوانده‌ام مرا ترغيب به گناه کبيره زنا مي‌کند، شبي در خواب ديدم که مردي با کت و شلوار سبز در خيابان مرا ديد و به من گفت: «امير برو به دانشگاه اصلي، وقت را تلف نکن.» من اين خواب را از روحاني مسجدمان سؤال کردم و ايشان گفتند که دانشگاه اصلي يعني جبهه. من هم از اين که خدا دست نياز مرا گرفته بود و راهي به روي من گشوده بود خوشحال شدم و حال عازم جبهه نور عليه تاريکي هستم. البته اين نامه را به کادر دبيرستان مي‌دهم تا اگر خوش‌بختانه شهيد شدم و بعد از شهادت من نامه شما آمد، اين نامه را برايتان پست کنند تا از خبر شهادت من آگاه شويد. البته من نمي‌دانم حالا که اين نامه را مطالعه مي‌کنيد اصلا يادتان هست که در نامه قبلي چه نوشته‌ام يا اين که کثرت نامه‌هاي رسيده شما موضوع نامه مرا در خاطر شما پاک کرده است. به هر شکل همان‌طور که در نامه قبلي هم نوشته بودم پدر و مادر من آدم‌هاي درستي نيستند و رفتار و گفتار و کردارشان غربي است و خواهر خوانده‌ام هم که اين موضوع را بعد از آمدن به منزل ما ديد فکر کرد من هم زود تسليم مي‌شوم ولي او کور خوانده است. من مدت‌ها با شيطان مبارزه کرده‌ام و خودم را از آلودگي حفظ کرده‌ام ولي فکر مي‌کنيد که تا کي مي‌توانستم در مقابل اين شيطان دخترنما مقاومت کنم و براي همين و باتوجه به خوابي که ديده بودم، تصميم گرفتم که خودم را به صف عاشقان حقيقي خدا پيوند بزنم و از اين دام شيطان که در جلوي پايم قرار دارد، خلاصي پيدا کنم. من مي‌روم اما بگذار اين دختر فاسد بماند. من فقط خوشحالم که حالا که عازم جبهه هستم هيچ گناه کبيره‌اي ندارم و براي گناهان ريز و درشت ديگرم از خداوند طلب مغفرت مي‌کنم. من مي‌روم ولي بگذار پدر و مادرم که هر دو دکتر هستند و ادعاي تمدن مي‌کنند بمانند و به افکار غرب‌زده خود ادامه دهند. اميدوارم که به زودي از خواب غفلت بيدار شوند. من تا حالا به جبهه نرفته‌ام و نمي‌دانم حال و هواي آنجا چگونه است ولي اميدوارم که خداوند ما بندگان سراپا تقصير را هم مورد لطف خود قرار دهد و از شربت غرورانگيز و مست‌کننده شهادت به ما بنوشاند. اين تنها آرزوي من است. پدر و مادرم هيچ وقت براي من پدر و مادر درست و حسابي نبودند. هميشه بيرون از خانه بودند و از صبح زود تا نيمه‌هاي شب در حال کار در بيمارستان يا مطب خصوصي يا در مجلس‌هاي فسادانگيزي بودند که من از رفتن به آن‌ها هميشه تنفر داشته‌ام. هيچ وقت من محبت واقعي پدر و مادرم را احساس نکردم چون اصلا آن‌ها را درست و حسابي نديده‌ام. بعد هم که اين دختر را پيش ما آوردند که زندگي آرام و بدون دغدغه مرا تبديل به توفان مبارزه با گناه کردند با اين همه همان‌طور که گفتم خوشحالم که به گناهي که خواهر خوانده‌ام مرا به آن تشويق مي‌کرد آلوده نشدم. ضمنا از طرف من خواهش مي‌کنم به روان‌شناس مجله بگوييد که در نوشته‌هايتان حتما اين موضوع را به پدر و مادرها تذکر دهند که پدر و مادري فقط اين نيست که بچه به دنيا بياوريد و آن‌وقت به اميد خدا رها کنيد بلکه به آن‌ها بگوييد پدر و مادري يعني محبت و توجه به فرزند. اميدوارم من آخرين پسري باشم که از اين اتفاق‌ها برايم مي‌افتد. البته نمي‌دانم که اين موضوع را خانم روان‌شناس بايد بگويد يا کس ديگري. به هر صورت خودتان اين پيام را به هر کسي که مناسب مي‌دانيد برسانيد تا او در مجله چاپ کند. قلبم با شنيدن کلمه شهادت تندتر مي‌زند و عطش پايان‌ناپذيري در رسيدن به اين کمال در وجودم شعله مي‌کشد. همان‌طور که گفتم اگر خداوند ما را پذيرفت و شهيد شديم که اين نامه را از طرف رئيس دبيرستان برايتان مي‌فرستند و اگر لايق و شايسته رسيدن به اين مقام رفيع نبودم و برگشتم، اگر نامه‌اي از شما دريافت کرده بودم حتما جوابش را مي‌دهم. البته اميدوارم برنگردم چون آن‌وقت همان آش است و همان کاسه. بيشتر از اين وقت شما را نمي‌گيرم. براي من دعا کنيد. سلامتي و موفقيت همه شما خواهران گرامي را از خداوند متعال خواستارم و در پايان آرزو مي‌کنم که همه انسان‌هاي خفته، مخصوصا پدر و مادر و خواهر خوانده‌ام از خواب غفلت بيدار شوند و رو به سوي اسلام بياورند. عرض ديگري نيست. خداحافظ و التماس دعا

والسلام علي عبادا... صالحين

برادرتان امير 1/10/65


---------------------------------------------

همان‌طور که امير در نامه دوم آرزويش را کرده بود، جواب مجله زن روز به اولين نامه او زماني به دست مدير دبيرستانش رسيد که 10 روز قبل، امير به آرزوي بزرگ‌ترش رسيده بود.

جواب نامه اين بود:

بسمه‌تعالي

برادر گرامي

سلام عليکم

حتما موضوع را با خانواده خود در ميان بگذاريد. زيرا آگاهي خانواده‌تان مي‌تواند براي شما مؤثر باشد.

موفق باشيد

اين نامه بنا بر آدرسي که امير در نامه خود نوشته بود، به دست مدير دبيرستانش رسيد و او نيز دو روز بعد در جواب، براي مسئولان مجله زن روز نوشت:

بسمه‌تعالي

مجله محترم زن‌ روز

با سلام، برادر امير در تاريخ 5/10/65 در عمليات کربلاي 4 به شهادت رسيده‌اند. نامه شهيد ضميمه مي‌شود.

با تشکر

رئيس دبيرستان شهيد - 16/10/65
حدود یک‌ماه از این ماجرا گذشت تا این که دومین نامه امیر در تاریخ یکم دی ماه 1365، در حالی که در آستانه اعزام به جبهه قرار داشت و تنها 4 روز قبل از شهادتش در عملیات کربلای 4 بود، به مجله زن روز رسید.


بسم رب الشهدا و الصدیقین

خدمت خواهران عزیز و گرامی‌ام در مجله زن روز

سلامی به گرمای آفتاب خوزستان و به لطافت نسیم بهاری از این راه دور برای شما می‌فرستم. مدت‌هاست که منتظر نامه شما هستم ولی تا حالا که عازم دانشگاه اصلی هستم جوابی از شما دریافت نکرده‌ام. البته مطمئن هستم که شما نامه ام را جواب خواهید داد ولی امیدوارم وقتی شما جواب بدهید من در این دنیای فانی نباشم.
حدود یک هفته بعد از این که برای شما نامه‌ای نوشتم و گفتم خواهر خوانده‌ام مرا ترغیب به گناه کبیره زنا می‌کند، شبی در خواب دیدم که مردی با کت و شلوار سبز در خیابان مرا دید و به من گفت: «امیر برو به دانشگاه اصلی، وقت را تلف نکن.» من این خواب را از روحانی مسجدمان سؤال کردم و ایشان گفتند که دانشگاه اصلی یعنی جبهه. من هم از این که خدا دست نیاز مرا گرفته بود و راهی به روی من گشوده بود خوشحال شدم و حال عازم جبهه نور علیه تاریکی هستم. البته این نامه را به کادر دبیرستان می‌دهم تا اگر خوش‌بختانه شهید شدم و بعد از شهادت من نامه شما آمد، این نامه را برایتان پست کنند تا از خبر شهادت من آگاه شوید.
البته من نمی‌دانم حالا که این نامه را مطالعه می‌کنید اصلا یادتان هست که در نامه قبلی چه نوشته‌ام یا این که کثرت نامه‌های رسیده شما موضوع نامه مرا در خاطر شما پاک کرده است. به هر شکل همان‌طور که در نامه قبلی هم نوشته بودم پدر و مادر من آدم‌های درستی نیستند و رفتار و گفتار و کردارشان غربی است و خواهر خوانده‌ام هم که این موضوع را بعد از آمدن به منزل ما دید فکر کرد من هم زود تسلیم می‌شوم ولی او کور خوانده است.
من مدت‌ها با شیطان مبارزه کرده‌ام و خودم را از آلودگی حفظ کرده‌ام ولی فکر می‌کنید که تا کی می‌توانستم در مقابل این شیطان دخترنما مقاومت کنم و برای همین و باتوجه به خوابی که دیده بودم، تصمیم گرفتم که خودم را به صف عاشقان حقیقی خدا پیوند بزنم و از این دام شیطان که در جلوی پایم قرار دارد، خلاصی پیدا کنم. من می‌روم اما بگذار این دختر فاسد بماند.
من فقط خوشحالم که حالا که عازم جبهه هستم هیچ گناه کبیره‌ای ندارم و برای گناهان ریز و درشت دیگرم از خداوند طلب مغفرت می‌کنم. من می‌روم ولی بگذار پدر و مادرم که هر دو دکتر هستند و ادعای تمدن می‌کنند بمانند و به افکار غرب‌زده خود ادامه دهند. امیدوارم که به زودی از خواب غفلت بیدار شوند. من تا حالا به جبهه نرفته‌ام و نمی‌دانم حال و هوای آنجا چگونه است ولی امیدوارم که خداوند ما بندگان سراپا تقصیر را هم مورد لطف خود قرار دهد و از شربت غرورانگیز و مست‌کننده شهادت به ما بنوشاند. این تنها آرزوی من است.
پدر و مادرم هیچ وقت برای من پدر و مادر درست و حسابی نبودند. همیشه بیرون از خانه بودند و از صبح زود تا نیمه‌های شب در حال کار در بیمارستان یا مطب خصوصی یا در مجلس‌های فسادانگیزی بودند که من از رفتن به آن‌ها همیشه تنفر داشته‌ام. هیچ وقت من محبت واقعی پدر و مادرم را احساس نکردم چون اصلا آن‌ها را درست و حسابی ندیده‌ام. بعد هم که این دختر را پیش ما آوردند که زندگی آرام و بدون دغدغه مرا تبدیل به توفان مبارزه با گناه کردند با این همه همان‌طور که گفتم خوشحالم که به گناهی که خواهر خوانده‌ام مرا به آن تشویق می‌کرد آلوده نشدم.
ضمنا از طرف من خواهش می‌کنم به روان‌شناس مجله بگویید که در نوشته‌هایتان حتما این موضوع را به پدر و مادرها تذکر دهند که پدر و مادری فقط این نیست که بچه به دنیا بیاورید و آن‌وقت به امید خدا رها کنید بلکه به آن‌ها بگویید پدر و مادری یعنی محبت و توجه به فرزند. امیدوارم من آخرین پسری باشم که از این اتفاق‌ها برایم می‌افتد. البته نمی‌دانم که این موضوع را خانم روان‌شناس باید بگوید یا کس دیگری. به هر صورت خودتان این پیام را به هر کسی که مناسب می‌دانید برسانید تا او در مجله چاپ کند.
قلبم با شنیدن کلمه شهادت تندتر می‌زند و عطش پایان‌ناپذیری در رسیدن به این کمال در وجودم شعله می‌کشد. همان‌طور که گفتم اگر خداوند ما را پذیرفت و شهید شدیم که این نامه را از طرف رئیس دبیرستان برایتان می‌فرستند و اگر لایق و شایسته رسیدن به این مقام رفیع نبودم و برگشتم، اگر نامه‌ای از شما دریافت کرده بودم حتما جوابش را می‌دهم.

البته امیدوارم برنگردم چون آن‌وقت همان آش است و همان کاسه. بیشتر از این وقت شما را نمی‌گیرم. برای من دعا کنید. سلامتی و موفقیت همه شما خواهران گرامی را از خداوند متعال خواستارم و در پایان آرزو می‌کنم که همه انسان‌های خفته، مخصوصا پدر و مادر و خواهر خوانده‌ام از خواب غفلت بیدار شوند و رو به سوی اسلام بیاورند. عرض دیگری نیست. خداحافظ و التماس دعا
والسلام علی عبادا... صالحین
برادرتان امیر 65/10/1




همان‌طور که امیر در نامه دوم آرزویش را کرده بود، جواب مجله زن روز به اولین نامه او زمانی به دست مدیر دبیرستانش رسید که 10 روز قبل، امیر به آرزوی بزرگ‌ترش رسیده بود.

جواب نامه این بود:
بسمه‌ تعالی
برادر گرامی
سلام علیکم
حتما موضوع را با خانواده خود در میان بگذارید. زیرا آگاهی خانواده‌تان می‌تواند برای شما مؤثر باشد.
موفق باشید
*****************
این نامه بنا بر آدرسی که امیر در نامه خود نوشته بود، به دست مدیر دبیرستانش رسید و او نیز دو روز بعد در جواب، برای مسئولان مجله زن روز نوشت:
بسمه‌ تعالی
مجله محترم زن‌ روز
با سلام، برادر امیر در تاریخ 65/10/5 در عملیات کربلای 4 به شهادت رسیده‌اند. نامه شهید ضمیمه می‌شود.
با تشکر
رئیس دبیرستان شهید - 65/10/16
لینك دانلود سخنرانی حاج آقا انصاریان در مورد این شهید بزرگوار
به تو افتخار میکنم مرد 17 ساله ی سرزمینم
یادت گرامی ...


منبع : ورود


یکشنبه 03 اردیبهشت 1391 - 20:23
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :


تماس با ما | نامه ی تکان دهنده ی یک نوجوان 17ساله | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS